دانلود رمان جان آسای از منا امین سرشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پگاه، دختری است مهربان، صاف و ساده، شاد و خودساخته، اما دست تقدیر گاهی او را از لحظه به لحظهی زندگی ناامید میکند. پگاه سعی میکند به جای درگیر کردن خودش با مشکلات، از هر چیزی که ناراحتش میکند فاصله بگیرد، غافل از اینکه همیشه نمیشود از مشکلات دور ماند، به خصوص وقتی پای شروع یک زندگی جدید در میان باشد…
خلاصه رمان جان آسای
آنقدر از لحظه ی ورودم به خانه پشت سر هم یکه خورده و تعجب کرده بودم که دیگر توان سؤال پرسیدن و دهان به دهان گذاشتن با مامان را نداشتم. یک چمدان را در دست گرفتم و دیگری را روی چرخ هایش پشت سرم تا اتاق مامان کشیدم. وارد که شدم هر دو چمدان را همان گوشه رها کردم و لبه ی تخت نشستم. برای بار دهم از خودم پرسیدم در این خانه چه خبر است؟ چرا نمیتوانستم از چیزی سر دربیاورم؟ به جای اینکه به توصیه ی مامان گوش کنم و لباس هایم را عوض کنم، فقط کیفم را از روی شانه پایین انداختم، کاپشنم را درآوردم و گوشی را از کیف بیرون آوردم. روی اولین شماره ی لیست تماس
هایم ضربه زدم و همین که صدایش را شنیدم، با لحن مبهوتی زمزمه کردم: -اینجا یه خبرایی شده آگاه! او هم از لحن و صدایم جا خورد که با تعجب پرسید: -چه خبری؟!… چی شده پگاه؟ خوبی؟!… مامان خوبه؟ به در نیمه باز اتاق زل زدم و با گیجی پرسیدم: -مامان؟! مامان!… انگار این مامان را هم نمی شناختم. -مامان خوبه… ولی… آگاه… نفس راحتی کشید و آرامتر گفت: -جانم؟!… نصفه عمر شدم که… بگو چی شده! -آگاه! جمشید بچه داشت؟! آن طرف خط سکوت شد. نمی دانم داشت فکر می کرد یا منتظر ادامه ی حرف من بود، با این حال خودم ادامه دادم: -نمیدونم توی این خونه چه خبره…
ولی هیچی سر جای خودش نیست. بهت زنگ میزنم. بدون توجه به الو الو گفتن های آگاه، تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. مامان توی آشپزخانه داشت دور خودش می چرخید. داخل آشپزخانه رفتم و به یکی از کابینت ها تکیه دادم. متوجهم شد و با دیدن سر و وضعم اخم کرد. -چرا لباس هات رو عوض نکردی پس؟… نگفتی ناهار خوردی یا نه؟!… بیا بشین یه چیزی بدم بخوری از راه رسیدی. به میز ناهارخوری کوچک وسط آشپزخانه اشاره کرد، اما من از جایم جُم نخوردم. -چه جوری با وجود دو تا پسر غریبه تو خونه، برم لباس عوض کنم و راحت باشم…