دانلود رمان آنهدونیا از سدگل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شبی سرد، دراگونوف جوان دختربچهای را در قطار پیدا میکند و با کمک دوست خود شوبین، وی را به پرورشگاه میسپرد اما دیری نمیگذرد که شرایط عوض میشود و وی مجبور به پذیرفتن سرپرستی دختر میشود و…
خلاصه رمان آنهدونیا
شوبین پا درد زمستانی پیدا کرده بود و مثل پیرزنها یک ریز غر میزد انقدر صدای رادیو را بلند نکن، روی پله ها ندو، فلان جا پا نگذار آنجا را تازه جارو کردم، بیا در پوست کندن سیب زمینیها کمکم کن و… . اما حالا آلا سخت شور و شعف کریسمس داشت و دلش یک جشن کریسمس عالی می خواست. او نیک میدانست که دراگونوف میانه خوبی با جشن ها به خصوص جشن های مذهبی و مهمانی های شلوغ ندارد، چه برسد جشن کریسمس! اما اینها برای آلا مهم نبود و درصدد بود نظر دراگونوف را در جشن گرفتن کریسمس تغیر دهد. زیبایی درخت کاج و تزئینات آن مخصوصا مورد علاقه آلا بود و هر وقت به درخت کاج توی حیاط چشم میدوخت محو آن میشد و در تصوراتش آن را به سلیقه خودش چراغانی و تزئین میکرد. آلا بارها به دراگونوف گفته بود آیا می شود آن درخت را از ریشه کنده و به خانه بیاورد؟
و دراگونوف هر بار سعی کرده بود آلا را راضی کند به جا آن به گیاه گلدانی رضایت دهد. – شوبین تو میدونی چرا دراگونوف از کریسمس خوشش نمیاد؟ – ام… من فقط میدونم دراگونوف آدم مذهبی نیست و کریسمس هم مال مسیحی هاست. – یعنی نمیشه این جشن رو بگیریم ولی مسیحی نباشیم؟ – دراگونوف است دیگر، سرسخته و نمیشه نظرش رو تغیر داد. آلا کتابش را بست و سمت پنجره رفت تا دوباره به درخت مورد علاقه اش نگاه بیندازد که سربازی را در حیاط خانهشان و در حال پارو کردن برف ها و کندن شاخ و برگ اضافه درختان دید. سرباز کنار درخت کاج روی نیمکت نشست تا خستگی در کند و چشمش به آلا در پشت پنجره افتاد. صورتش را با شال پوشانده بود تا سرما آزارش ندهد و آلا او را نشناخت ولی او، آلا را شناخت و برایش دست تکان داد. حس بدی که به آلا دست داد باعث شد از کنار پنجره کنار برود. – شوبین اون کیه تو حیاطمون… .
شوبین دیگر در آشپزخانه نبود و آلا هنوز در جایش ایستاده بود که صدای اثابت چیزی به پنجره او را دوباره به سمت پنجره کشاند. سرباز در حیاط برف به دست آماده بود که آن را گلوله کند و دوباره پرتاب کند که آلا پنجره را باز کرد. سرباز لحظاتی شال را از جلوی صورتش کنار گرفت تا آلا چهره اش را ببیند. – سالنکو؟ آلا که دوباره دیدن ساشا را باور نمیکرد و خوشحال شده بود سرش را از پنجره بیرون آورد و با فریاد گفت: – وایسا الان میام! و رفت شال و کلاه کرد. شوبین در شرف خروج از خانه او را دید. – تو سرما خوردی دختر جان، بهتره بیرون نری. – زود برمیگردم، خواهش میکنم اجازه بده! شوبین کمی فکر کرد: – باشه ولی دراگونوف چیزی نفهمه! آلا بعد بوسیدن گونه شوبین، چکمههای بلندش را هم به پا کرد و زد به دل حیاط، ساشا با دیدنش گل از گلش شکفت و به سویش آمد و یک دیگر را بغل کردند.